هفتم پدر بزرگم، همه بهم گفتن: «غصه نخوریا، مرد باش! باید از این به بعد تو مواظب مامانجونت باشی» چندین ساله غُصّه نخوردم، چندین ساله مَردَم تا دیشب... نصفِ شب که پا شدم آب بخورم، دیدم نشستی روی مبل و پاهات رو دراز کردی. گفتم: «چی شده؟ چرا نخوابیدی؟»
گفتی: «از شدت زانو درد خوابم نمیبره!» یه غم به بزرگی کلّ اون چند سال، یه جا، نشست توی دلم...
هفتهی قبلش که برده بودمت پیش دکتر، گفته بود: «غضروفای مفصل زانوهات از بین رفته. نباید از پله بالا پایین بری. نباید بیشتر از ده دقیقه مداوم راه بری.»
پدربزرگم خدابیامرز تا زنده بود مدام بهم میگفت: «پسر! یه بار برای همیشه بشین با خودت خلوت کن ببین میخوای توی زندگیت چی بشی!»
تا ده سالگی فکر میکردم میخوام خلبان بشم. بزرگتر که شدم فکر کردم بهتره دکتر بشم.اونروز، ولی بعد از حرفای دکتر، تازه فهمیدم بیشتر از همه میخوام غضروف بشم، برم توی زانوهات که شبا آروم بخوابی. که بازم بتونی بیای خونمون از پلهها بیای بالا و خودتو برسونی تو اتاقم و بهم شیرنی که از مسجد اوردی رو بدی .
یه بار حمید بهم گفت: «غمگینترین آهنگی که تا حالا شنیدی چی بوده؟»
یاد تو افتادم. گفتم: «صدای ترق توروق زانوهای مامانجون! تا حالا وقتی از پلهها بالا پایین میره به آهنگ زانوهاش گوش دادی؟»
بعضی وقتا با خودم میگم: «پیر نشو مامانجون، پیر نشو. هیچکس برام مادر بزرگ نمیشه!»
بازدید : 956
پنجشنبه 14 اسفند 1398 زمان : 22:52